پسرم در مورد چیزی که نمی دانی اظهار نظر نکن وصیت حضرت علی به امام حسن نامه 31 نهج البلاغه
برای این یکی اوضاع فرق میکند
مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. فردی را در فاصله دور میبیند که مداوم خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ - این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد… !" بیاموز: مهم نیست بهترین و کاملترین چیه، مهم این است که بهترین و کاملترینی که ما میتوانیم انجام بدیم چیه. اینکه فرد مورد نظر چه جوری یاد گرفته مهمتر است از چیزهایی که یاد گرفته
انصاف
کسی از مادری پرسید: «شنیدهام پسر و دخترت هر دو ازدواج کردهاند، از زندگی خود راضی هستند؟»
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو میکردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمیزنه. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی میخوابه. عصر با شوهر یا دوستانش به گردش میروند و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم میکنه. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!» پرسید: «وضع پسرت چطور است؟»
گفت: « خدا نصیب نکند! یک زن تنبل و وارفتهای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبلخونه اشتباه گرفته . دست به سیاه سفید که نمیزنه. بعد از ظهرها تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم پسرم او را بایداز خانه بیرون ببره. تا نصفه شب مشغول گردشه. مطمئن ام با وجود این زن، پسرم بدبخته!»
بیآموز: کلید ها به همان راحتی که قفل ها را باز میکنند، به همان راحتی نیز در ها را قفل می کنند...!!!!
معما
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است. ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است. ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق " ما چقدر زود باور هستیم " بود!
مردم چه می گویند؟
مادرم می خواست مرا در زایشگاه عمومی به دنیا آورد . پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟ با جوانی شهرستانی وبا وضع مالی متوسط می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟ می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستیم به اندازه ی جیبمان خانه ای در پایین شهر اجاره کنیم. مادرم گفت: وای آبرومان می رود. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟ می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. مادر زنم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند
زمان حیات
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند. کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟… من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟ می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
“هر چه تو می دهی بعد از مرگت است ولی هر چه من می دهم در زمان حیاتم است .
یکی گرد تو نگردد مریدی گفت : پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد . پیر گفت : هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردد |